نمیدانم که در چه ساعت، چه روز، چه هفته، چه ماه، چه فصل، وحتی چه سالی بود که با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم، ودیدم دوربرم کلَی آدم جورواجور نشسته اند وحرف میزنند، هرکسی چیزی میگوید. مادرم گهواره ام را تکان میداد تا من گریه نکنم وآرام بگیرم تا اوبتواند راحت صحبت کند، اما من که کنجکاو شده بودم ومیخواستم آن آ دم هارا بهتر ببینم وبشناسم، حی صدایم رابلند تر وبلندتر میکردم تا اینکه مادرم مجبور شد مرا از گهواره بیرون اورده وروی دستش به همه مهمان هایش نشان دهد. من هم از فرصت استفاده نموده خوب به چهره های آنها نگاه کردم. طفلکی ها، چه ادا واطوارها وچه شکلک ها که در نمی اوردند. از چهره بعضی هاشان میترسیدم، گریه ام میگرفت چون دهان خودرا حی بازتر باز تر میکرد، وبدتر ازهمه دهانشان بوی بدی میداد که بعدا"فهمیدم بوی نسوار بوده. به چهره بعضی هاشان میخندیدم چون هم چروک خوده بود وهم توی دهانشان مثل خودم هیچ دندانی نداشت. وقتیکه صورت خود را نزدیک میکرد ودهان خود را جمع کرده "موچ موچ" میکرد صحنه خیلی جالبی میشد. با اینکه اصلا" درک نمیکردم که چرا این کار را میکند ولی خیلی خنده دار میشد ومن هم میخندیدم، و او هم با صدای بلند میگفت "سی کین سی کین"باچه خندید. چیزی که خیلی جالب بود این بود که دور برم اصلا بچه کوچک نبود. که بعدا" فهمیدم برای اینکه مریض نشوند در اتاق من راه شان نداده وبیچاره ها هفته هاصبر کردند تا چهره من را ببینند.کمی به چهره های انها نگاه کردم چیزی دست گیرم نشد، احساس کردم گرسنه هستم. برای همین دوباره شروع کردم به گریه کردن. مادرم مرا در بغل گرفت وسر پستانش را به دهانم هدایت کرد. چه احساس خوبی داشتم گرمی، ومزه شیر مادرم را روی زبان و لسه هایم حس میکردم. مانند قحطی زده ها حی پستان مادرم را می مکیدم تا شاید شیر بیشتر بیاید. همین طور که شیرمیخوردم گوشم به حرف ها وسخنان مهمانها هم بود که داشتن راجع درباره ای چهره ام که شبیه چه کسی است بحث میکردند.چشماش به مادرش رفته، ابروهایش به ما مایش رفته، پیشانی اش مثل پدرکلانش بلند است، گوش هایش مثل "قلغو" است،(۱) سرش هم مثل خربوزه است، لب ودهان وچانه اش به پدرش رفته. اینجا که رسید دیگر نتوانستم طاقت بیاورم بلند خندیدم. ((چونکه ریش وبروت پدرم آنقدر پر پشت بود که تا چند سال دیگر هم نمیشد شباهت من را با پدرم تشخیص داد)) با خنده من همه ساکت شدند وبه من نگاه کردند. پیر زنی که در جمع حضور داشت وظاهرا" چشمانش کمی ضعیف بود که اصطلاحا" به او "آجه کته"(۲) میگفتند، نزدیک آمد وگفت: بیسم الله... اجب "پطیری" زائیدی دختر... .زندگی تا هفت سالگی همین طوری گذشت. هیچ وقت نتوانستم تصمیم بگیرم که باید شبیه کدام یکی از فامیل باشم چون رفتار های هیچ کدام دلچسپ نبود وشاید هم من این حس را داشتم اما ازپدرومادرم خوشم می امد. چون پسر بودم پس شبیه مادر نمیتوانستم باشم. پدر شد الگوی زندگی ام.سعی میکردم مثل پدرم باشم مثل او حرف میزدم، راه میرفتم، غذا میخوردم، داد میزدم، فریاد میکشدم میخندیدم، وضو میگرفتم وپهلویش به نماز می استادم.(بماند که وسط نماز حوصله ام سر میرفت ومیرفتم پی بازی ام).زمانیکه پا به مدرسه گذاشتم دنیا کمی تغییر کرد. ادم های دور برم،معلم هایم، هم صنفی هایم وکتاب های درسی ام که خیلی چیز ها از انها یاد گرفتم. یاد گرفتم ودانستم که زمین گرد است وبه دور خورشید میچرخد، که در دنیا کشور های دیگری با مردمان سیاه ، سفید، سرخ وزرد هم هستند وزندگی میکنند، که اسمان در در سر کوه بابا به اخر نمیرسد، که زمین یکی از سیاراتی است که به دور خورشید میچرخد، که ابها از خشکی زیاد تر است، که انسان ها به مریخ میروند، که پنی سیلین به به بازار امده ودیگر کسی زمستان از بیماری سینه پهلو نمی میرند. و... .با ادامه تحصیلاتم در مدرسه الگوهایم تغیر کرد. دیگر ازالگو های رفتاری پدر در من خبری نبود، تنها نصایح او بود که گاه کداری راهنمایم میشد.!بدین سان دوران کودکی ام تبدیل شد به نوجوانی.از قضای روزگار نوجوانی ام همزمان شد با هجرت، آنهم در یک شهربزرگ مانند تهران. در تهران به محظ اینکه چشمم را باز کردم وبه دور اطرافم نگاهی انداختم، دیدم اوووووه ... چه خبره .... ! دنیا پر الگو بوده انوقت من مثل بابایم ... .فرصت هایم به سرعت نور داشت از دست میرفت ومن باید کاری میکردم. چون بچه دهاتی بیش نبودم وکسی هم نبود که با او مشورت کنم مجبور شدم دنبال یک الگوی مناسب بگردم.اولین کاری که کردم مانند دوستانم در کلاس "کونگ فو تواء" ثپت نام کردم. وعکس های بروسلی را به در ودیوار اتاق مجردی ام نصب کردم. شب وروز به عکس ها نگاه میکردم مانند او فیگور میگرفتم، برای خودم صدای گربه وپلنگ در می اوردم چون در چند تا فیلم دیده بودم. با این هم قناعت نکردم وعکس های استالونه را هم اضافه کردم. از بازار دمبل اهنی خریدم وشب ها دمبل میزدم.(اما هیچ وقت از عکس های ارنول خوشم نیامد) مدت گذشت که عشق من جکی چان هم به این الگو ها اضافه شد.این زمان فضای فرهنگی در ایران کمی بازتر شد، وما میتوانستیم هر ماه یواشکی وقایمکی یگان دانه از فیلم های رزمی کونک فو نگاه کنیم ولذت ببریم. یادم می اید رفتم در کلاس بدن سازی ثپت نام کردم همان شب اول با چند دمبل زدن وفنر کشیدن فشارم پائین امد وهمه جا تاریک شد. فقط گلاب به صورت شما نمیدانم چطوری خودم را به توالت رساندم... وبعد هم اب قند واستراحت ۲۴ ساعته.اما نمیدانستم که هر کسی بحر کاری ساخته شده ومن هم بحر هر کاری ساخته شده باشم برای ورزش مناسب نیستم. این شدکه ورزش و ورزش کاری و ورزشکاران را رهانموده ورو آوردم به مطالعه.برایم فرقی هم نمیکرد چه میخوانم! مذهبی، علمی ورزشی، داستان، روزنامه مجله وخلاصه هرچه خواندنی بود میخواندم. در همین زمان با دوستی در کار خانه پلاستیک سازی هم اتاقی بودم که یک صندوق پر زا کتاب داشت، وزمانیکه متوجه شد من به مطالعه کتاب غلاقمند هستم با کمال میل اجازه داد که هر کتابی که دوست دارم بخوانم. در ان موقع در ایران سه روزنامه بیشتر منتشر نمیشد.کیهان، اطلاعات، جمهوری اسلامی. این دوست مایک روز هر سه روز نامه را خریده وبه اتاق اورده بود. من هم از روی کنجکاوی پرسیدم: شما چطوری روزنامه میخری؟ اول پول میدهی، ویا روزنامه را بر میداری وبعد پول میدهی؟ دوستم یک نگاهی به من انداخت وگفت: شما یا دیوانه هستی یا مرا مسخره میکنی.!اگر خوش بینانه به زندگی نگاه کنم میشود گفت ۵۰٪ از عمرم را پشت سرگذاشته ام. ودر ۳۶ سالگی دیگر نمیشود اشتباهاتم را به گردن بی تجربگی بیندازم. فکر میکنم انقدر گرمی وسردی در زندگی چشیده ام که میشود گفت ادمی با تجربه ای هستم
.اما باید اعتراف کنم که در این چهار صباحی که مثلا مینویسم وگاه گداری صفحه انترنت را خط خطی میکنم، خیلی وقت ها پیش امده که دوست داشتم مانند نویسنده های بزرگ مطلب های قشنگ وروان وخوب بنویسم.در بعضی سایتها وبلاگ ها که وارد میشوم ومقاله،تحلیل، تفسیر وداستان های زیباراکه میخوانم دلم میخواهد مثل انها بنویسم. خیلی فکر میکنم چطوری میشود مطلب به ان زیبای وروان نوشت که ادم بعد از خواندنش کلی چیز یاد میگیرد وبه اصطلاح کیف میکند. واز شما چه پنهان، از خداکه نمیشود پنهان کردکه خیلی روزها خواستم یک مقاله ویا تفسیر مانند انها بنویسم! اما هر کاری کردم نشد، وهرچه بیشتر نویشتم بد ترشد
.وسر انجام به این نتیجه رسیدم که انسان ها ممکین است در زندگی از هر کسی تقلید بکند ورفتارهای دیگران را سرمشق خود قرار دهد. مثل انها راه برود،لباس بپوشد، حرف بزند. وبشود یک ادم دیگر
.اما یک نویسنده هیچ وقت نمیتواند مثل کسی دیگر بنویسد. اینجا ودر عالم نویسندگی وزمانیکه کاغذ وقلم در دست داری وقلمت روی کاعذ سر میخورد، تا نوشتنت تمام نشود ودر معرض دید دیگران قرار نگیرد، هیچ کس نمیداند که تو چه میخواهی بنویسی وحاصل کار تو چه خواهد بود. مانند نوزادی که تاپا به این دنیا نگذارد کسی چهره ای واقعی اورا نمیبیند.
.و من فکر میکنم بهتر ان است که خودم باشم
.اما باید اعتراف کنم که در این چهار صباحی که مثلا مینویسم وگاه گداری صفحه انترنت را خط خطی میکنم، خیلی وقت ها پیش امده که دوست داشتم مانند نویسنده های بزرگ مطلب های قشنگ وروان وخوب بنویسم.در بعضی سایتها وبلاگ ها که وارد میشوم ومقاله،تحلیل، تفسیر وداستان های زیباراکه میخوانم دلم میخواهد مثل انها بنویسم. خیلی فکر میکنم چطوری میشود مطلب به ان زیبای وروان نوشت که ادم بعد از خواندنش کلی چیز یاد میگیرد وبه اصطلاح کیف میکند. واز شما چه پنهان، از خداکه نمیشود پنهان کردکه خیلی روزها خواستم یک مقاله ویا تفسیر مانند انها بنویسم! اما هر کاری کردم نشد، وهرچه بیشتر نویشتم بد ترشد
.وسر انجام به این نتیجه رسیدم که انسان ها ممکین است در زندگی از هر کسی تقلید بکند ورفتارهای دیگران را سرمشق خود قرار دهد. مثل انها راه برود،لباس بپوشد، حرف بزند. وبشود یک ادم دیگر
.اما یک نویسنده هیچ وقت نمیتواند مثل کسی دیگر بنویسد. اینجا ودر عالم نویسندگی وزمانیکه کاغذ وقلم در دست داری وقلمت روی کاعذ سر میخورد، تا نوشتنت تمام نشود ودر معرض دید دیگران قرار نگیرد، هیچ کس نمیداند که تو چه میخواهی بنویسی وحاصل کار تو چه خواهد بود. مانند نوزادی که تاپا به این دنیا نگذارد کسی چهره ای واقعی اورا نمیبیند.
.و من فکر میکنم بهتر ان است که خودم باشم
پی نوشت:۱- قلغو: برگ ریواس
۲- آجه کته: مادرکلان