شب گذشته تهران بارانی بود. فکر میکنم در قسمت های بالای تهران برف آمده باشد. صبح فرصت نکردم که نگاهی به سمت کوه های شمیرانات، بیندازم وببینم سفید پوش شده یانه. اما مردم در صف نانوای میگفتند. این سرماسرمای برف تهران است.
در شهر ما باران خیلی کم میبارد. با اینکه نزدیک تهران هستیم ولی از باران وبرف که در تهران میبارد خبری نیست.یک حرفی در بین مردم است که میگویند:برفش جای دیگر میبارد ولی سرمایش به مامیرسد.
شب گذشته ازآن شب های سردپائیزی بود که نمیتوان گفت زمستان است، ولی سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند.
حالم خوب نیست! از بس که رادیو وتلویزیون برای آنفولانزای خوکی تبلیغ کرده ومردم را ترسانده که من هم فکر کردم نکند خدای نکرده دچار این بیماری شده باشم. برای همین صبح زود قبل از اینکه نوبت دکترشلوغ شود خودم را به درمانگاه رساندم. نفر سوم بودم وباید تا آمدن دکتر صبر میکردم. روزنامه روز گذشته را از روی میز سالن انتظار برداشتم تاخودم را مشغول کنم، کمی به صفحات ان نگاه کردم. همش چرت مینویسد این روزنامه کیهان، حالم بد بود بدتر هم شد. روزنامه را با ناراحتی تاکردم گذاشتم سرجایش. دستم راگذاشتم روی پشانی ام حس کردم تبم بیشتر شده تمام عضلاتم درد میکند باخودم میگویم خدا کند انفولانزای خوکی نگرفته باشم... .
در همین فکر وخیال هستم که صدای ناله به گوشم رسید. سرم را بالا آوردم پسر بچه ۱۰ -۱۱ ساله باسر باند پیچی شده همراه با زنی میانسال را دیدم. بعد ازاینکه نوبت دکتر گرفتند آهسته امدند کنار من نشستند. نگاهی به پسر بچه انداختم، ظاهری خیلی نا مناسبی داشت لباس های کثیف وخونی، دستانش چرکی وناشسته، ناخون های بلند که زیر انها پر چرک که منظره خیلی بدی را ایجاد کرده بود. کمی مکث کردم وبعد واز مادرش پرسیدم: خانم ببخشید چه اتفاقی اقتاده؟ چشم پسرتان چه شده؟ ومادر جواب داد: جوانمرگ سرنارسیده، بی اتیاتی کده! دیشو ارچی گفتوم تنای خو نرو ! گوش نکد.(خطاب به پسر) آلی خوب شدی چیم توکور شد،او جوانمرگ! جواب اته توره چی بیدیوم... .
مدت بعد دکتر آمد نوبتم را به آنهادادم دکتر اصلا"حاضر نشد نگاه کند وگفت:در تخصص من نیست باید برود بیمارستان فارابی تهران. آنها رفتند ومن ماندم.!
حال اگر حوصله دارید میخواهم داستان این حادثه را برای تان باز گو کنم مطمئنا" اگر تا اخر داستان با من باشید پشیمان نخواهید شد. واین هم داستان.
رجب زوار، مردی ۵۵ ساله است که مدت دوسال است که از افغانستان، همراه با ۴ فرزندش به ایران مهاجرت کرده اند. البته رجب زوار دارای ۶فرزند است. که ۴تای اولی دختر ودوتای دومی پسر هستند. دوتا دختر رجب زوار شوهر کرده ودر افغانستان میباشند. ودختران دیگر او هم به اصطلاح دم بخت است.
رجب زوار بار ها با خانمش درد دل کرده که ای کاش دوتا از فرزندان اولش پسر بود تا او در این سن وسال شب وروز کار نکند ومحتاج یک لقمه نان نباشد. وخانمش همیشه اورا دل داری داده بود که خدا بزرگ است هرچه که خیر باشد.
رجب زوار درکار خانه پوست در قسمت سالامبور سازی واقع درشهرک صنعتی چرم شهر کار میکند.او از ترس پلیس هفته یکبار انهم شب های جمعه به صورت در بستی به منزل مراجعه میکند، وشنبه ها صبح زود باز هم به صورت دربستی به محل کارش میرود. رجب زوار از پس مخارج زندگی برنمی اید به همین علت خانم ودخترانش در منزل پسته میشکنند، وپسرانش برای تامین مخارج درس خواندن، در مدرسه خود گردان که توسط خود مهاجرین افغانی اداره میشود، مجبور هستند شب ها با یک چهار چرخ بروند در شهر، کارتن،پلاستیک،شیشه از داخل سطل های زباله جمع کنند.
کریم و رحیم، پسران رجب زوار است. آنها برای جمع کردن زباله کمی کوچک هستند. البته زوباله های کوچه ها مشکلی نیست چون در روی زمین است. کریم ورحیم وبرای جمع کردن جداکردن آنها هیچ مشکلی ندارند، اما مشکل از جای شروع میشود که آنها باید سطل های بزرگ زوباله که شهرداری به تازگی در کنار خیابانها گذاشته است، بگردند، وچیز های از داخل آنها بردارند. ارتفاع این سطل ها برای قد آنها خیلی بلند است، به همین علت آنها مجبور هستند برای جمع کردن ودر آوردن اشیای به درد بخور از داخل این سطل ها، دونفر شان بشودند یک نفر.!
کریم ورحیم زمانیکه به یک سطل زوباله بزرگ میرسند، گاهی همزمان وگاهی هم قبل از آنها چند نفر دیگر مشغول جمع آوری ودر آوردن اشغال های به درد بخور از داخل سطل زوباله است. به همین خاطر کریم مجبور است در چنین مواقعی رحیم را روی دوش خود گرفته وپا های اورا محکم نگهدارد، ورحیم هم تا میتواند خود را به داخل سطل زوباله فروبرده وآشغال های به درد بخور مانند کارتن وپلاستیک وچیز های دیگر را از داخل آن جداکرده به طرف بیرون بیندازد، در غیر این صورت آنها اگر تا صبح هم درکوچه وخیابان بگردند چیزی به دردبخوری عاید شان نخواهد شد.
از زمانیکه شهرداری این سطل های زوباله را کار گذاشته مردم هم سعی میکنند چیز های به دردبخور خود را به داخل آنها بیندازند. این کار آنها دوعلت دارد اول اینکه سعی میکنند خود را متمدن وبافرهنگ نشان دهند. دوم اینکه هر زمان که اشغال خوب ومناسب داشتند آنرا می آورند ودر داخل آن می اندازند وبعد هم کف هردو دست خود را به هم میزنند ودور بری خود را نگاه میکنند. این یعنی اینکه ماهم آشغال داریم. و آشغال های دیگری، مانند پس مانده غذای خود را اصلا از منزل خارج نمیشوند ولای درب منز را باز نموده به طرف کوچه پرتاب میکنند.
دوشب قبل کریم مریض شده، وتشخیص دکترهم این است که آنفولانزای خوکی(که اسم جدیدش نوع آ )است، گرفته وباید استراحت مطلق داشته باشد.به همین علت رحیم مجبوراست چند شبی تنهاکارکند.
سردی هوا از یک طرف وسنگینی چهار چرخ ازطرف دیگر، وضعیت را برای بدن نحیف رحیم، وخیم کرده وخلق اوتنگ شده است. با خود میگوید:
چقدر این چهار چرخ سنگین بوده. بیچاره کریم چطوری هر شب این چهار چرخ را ساعت ها هول میدهد وهیچ وقت هم کمک نمیخواهد. یادم باشد از این به بعد حتما" کمکش کنم.
رحیم با هر زحمتی هست چند کوچه وخیابان را دور میزند، چیزی به دردبخوری گیرش نمی اید. به هرسطل زوباله بزرگ که میرسد، میبیند که دیگر همکار هایش چطوری آشغالهای به درد بخور را از داخل آن بیرون می آورد ودر داخل کیسه های خود می اندازد. رحیم میخواهد نزدیک برود اما یاد حرف کریم می افتد که گفته بود:
رحیم جان اوش کن ده سطلای کلان نزدیک نشوی، خطر ناک است.
رحیم به راهش ادامه میدهد ساعتی هم در کوچه وخیابان دور میزند. درب هر پلاستیک زوباله را باز میکند ودوباره مبینند. همیشه از این کار متنفر بوده چون تا درب کیسه های پلاستیک باز نکنی نمیشود فهمید داخل ان چیست، وزمانیکه باز میکنی چیز های داخل ان میبینی که حالت را بهم میزند. از غذای های شب مانده گرفته تا مای بی بی پر مدفوع، پنبه های خونی وبد بوی وپقّانی روغنی و لاشه سوسک وموش و... .
رحیم به شدت احساس سرما میکند. حس میکند انگشتانش در اختیار او نیست. به ناچار تصمیم میگیرد به منزل برگردد، اما کیسه همچنان خالی است واو نتوانسته چیزی جمع کند. باخود میگوید اگر خانه بروم حتما" به من میخندند، ومیگویند: رحیم بی عرضه است چیزی نتوانسته جمع کند. یاد حرف مادرش می افتد که گفته بود:
رحیم نان تیار میخوایه. ومتعاقب ان خنده خواهرانش... .!
رحیم از تمام زورش استفاده میکند تا چهار چرخ را هول دهد وزدتر به خانه برسد، واز شر این سرمای بی رحم خلاص شود.
بین راه چشمش به یکی از همان سطل های بزرگ زوباله می افتد. از اینکه دور سطل زوباله خلوت است تعجب میکند. باخود میگوید: حتما" تاحالا خالی کرده اند، ولی بگذار نگاهی بیندازم. نزدیک میرود. هر کاری میکند قدش نمیرسد تاببیند داخل سطل زوباله چیست. کله خود را بالا میبرد وسر دوانگشت پایش می ایستد. اما فایده ندارد نمیتواند داخل سطل زوباله را نگاه کند. لگدی محکمی به سطل زوباله میزند وزیر زبان به شهردار فهش میدهد، که چرا این سطل هارا گذاشته وکار اورا سخت کرده.
رحیم نگاهی به کیسه وچهار چرخ خود می اندازد ونگاهی هم به سطل زوباله. میخواهد قید سطل زوباله بزند وبرود اما کیسه اش خالی است. ناگهان فکری به سرش میزند. چهار چرخ خود نزدیک سطل زوباله می آورد. وروی میله های کنار آن می ایستد. چهره اش باز میشود. از خوش حالی میخواهد فریاد بزند اما از ترس اینکه دیگر همکارانش خبر شود سکوت میکند. بلی: داخل سطل دست نخورده است.
یاد حرف کریم می افتد که در چنین مواقعی میگفت:
رحیم جان، برار قند نا امید نباش، جویند یابنده است.
رحیم سعی میکند تا محتویات داخل سطل زوباله را خوب نگاه کند. اما دست او نمیرسد. ازطرفی هم میترسد که نکند داخل سطل بیفتد وابرو ریزی شود. چون در این موقع از شب جز همکاران خودش در جند کوچه آن طرف تر کسی دیگر نیست که کمک کند. از آنها هم اگر کمک بخواهد مطمئنا" تا آخر عمر به او خواهند خندید. به هین خاطر سعی میکند کارش را بدون سر وصدا انجام دهد.
رحیم کمی با اشغالهای داخل سطل ور میرود. چند تا بطری پلاستیکی ومقدار کارتن هم جدا میکند.
رحیم در زیر اشغالها ودر ته سطل عکس مهتاب را میبیند. کمی دقت میکند تصویری شبیه خودش را هم میبیند، اما تصویر واضح نیست وکمی تار است. رحیم دست خود دراز میکند تا تصویر را لمس کند اما دستش نمیرسد، به سر انگشتان پا هایش فشار می اورد تاکمی قدش بلند تر شود وهمزمان دست خودرا هم دراز میکند تا تصویر را بگیرد. چهار چرخ تکانی میخورد، ورحیم احساس میکند به سمت اسمان پرواز میکند وبه مهتاب نزدیک ونزدیک ترمیشود. رحیم یاد شب های گرم تیر ماه می افتد، زمانیکه کولردستی انها خراب شده بود واو وکریم برای فرا از گرمای شب های تابستان به پشت بام خانه رفته وخوابیده بودند. در ان شب رحیم با کریم در باره مهتاب که نور کم رنگ خود را تقدیم زمین کرده بود خیلی صحبت کرده بودند، ورحیم به کریم گفته بود که خیلی آرزو دارد روزی بتواند به مهتاب سفرکند. وحالا فکر میکرد که دارد آرزو یش بر آورده میشود. رحیم ارام ارام به طرف اسمان میرود وبه مهتاب نزدیک ونزدیک تر میشود. از اینکه میتواند مهتاب را به دست بگیرد ولمس کند خوشحال میشود. نزدیک که می رسد میخواهد مهتاب را بگیرد، اما مهتاب دو تیکه میشود. نیمی تاریک ونیمی روشن، وبعد هم احساس سوزش در صورت وگرما در قسمت بالای سر.
در شهر ما باران خیلی کم میبارد. با اینکه نزدیک تهران هستیم ولی از باران وبرف که در تهران میبارد خبری نیست.یک حرفی در بین مردم است که میگویند:برفش جای دیگر میبارد ولی سرمایش به مامیرسد.
شب گذشته ازآن شب های سردپائیزی بود که نمیتوان گفت زمستان است، ولی سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند.
حالم خوب نیست! از بس که رادیو وتلویزیون برای آنفولانزای خوکی تبلیغ کرده ومردم را ترسانده که من هم فکر کردم نکند خدای نکرده دچار این بیماری شده باشم. برای همین صبح زود قبل از اینکه نوبت دکترشلوغ شود خودم را به درمانگاه رساندم. نفر سوم بودم وباید تا آمدن دکتر صبر میکردم. روزنامه روز گذشته را از روی میز سالن انتظار برداشتم تاخودم را مشغول کنم، کمی به صفحات ان نگاه کردم. همش چرت مینویسد این روزنامه کیهان، حالم بد بود بدتر هم شد. روزنامه را با ناراحتی تاکردم گذاشتم سرجایش. دستم راگذاشتم روی پشانی ام حس کردم تبم بیشتر شده تمام عضلاتم درد میکند باخودم میگویم خدا کند انفولانزای خوکی نگرفته باشم... .
در همین فکر وخیال هستم که صدای ناله به گوشم رسید. سرم را بالا آوردم پسر بچه ۱۰ -۱۱ ساله باسر باند پیچی شده همراه با زنی میانسال را دیدم. بعد ازاینکه نوبت دکتر گرفتند آهسته امدند کنار من نشستند. نگاهی به پسر بچه انداختم، ظاهری خیلی نا مناسبی داشت لباس های کثیف وخونی، دستانش چرکی وناشسته، ناخون های بلند که زیر انها پر چرک که منظره خیلی بدی را ایجاد کرده بود. کمی مکث کردم وبعد واز مادرش پرسیدم: خانم ببخشید چه اتفاقی اقتاده؟ چشم پسرتان چه شده؟ ومادر جواب داد: جوانمرگ سرنارسیده، بی اتیاتی کده! دیشو ارچی گفتوم تنای خو نرو ! گوش نکد.(خطاب به پسر) آلی خوب شدی چیم توکور شد،او جوانمرگ! جواب اته توره چی بیدیوم... .
مدت بعد دکتر آمد نوبتم را به آنهادادم دکتر اصلا"حاضر نشد نگاه کند وگفت:در تخصص من نیست باید برود بیمارستان فارابی تهران. آنها رفتند ومن ماندم.!
حال اگر حوصله دارید میخواهم داستان این حادثه را برای تان باز گو کنم مطمئنا" اگر تا اخر داستان با من باشید پشیمان نخواهید شد. واین هم داستان.
رجب زوار، مردی ۵۵ ساله است که مدت دوسال است که از افغانستان، همراه با ۴ فرزندش به ایران مهاجرت کرده اند. البته رجب زوار دارای ۶فرزند است. که ۴تای اولی دختر ودوتای دومی پسر هستند. دوتا دختر رجب زوار شوهر کرده ودر افغانستان میباشند. ودختران دیگر او هم به اصطلاح دم بخت است.
رجب زوار بار ها با خانمش درد دل کرده که ای کاش دوتا از فرزندان اولش پسر بود تا او در این سن وسال شب وروز کار نکند ومحتاج یک لقمه نان نباشد. وخانمش همیشه اورا دل داری داده بود که خدا بزرگ است هرچه که خیر باشد.
رجب زوار درکار خانه پوست در قسمت سالامبور سازی واقع درشهرک صنعتی چرم شهر کار میکند.او از ترس پلیس هفته یکبار انهم شب های جمعه به صورت در بستی به منزل مراجعه میکند، وشنبه ها صبح زود باز هم به صورت دربستی به محل کارش میرود. رجب زوار از پس مخارج زندگی برنمی اید به همین علت خانم ودخترانش در منزل پسته میشکنند، وپسرانش برای تامین مخارج درس خواندن، در مدرسه خود گردان که توسط خود مهاجرین افغانی اداره میشود، مجبور هستند شب ها با یک چهار چرخ بروند در شهر، کارتن،پلاستیک،شیشه از داخل سطل های زباله جمع کنند.
کریم و رحیم، پسران رجب زوار است. آنها برای جمع کردن زباله کمی کوچک هستند. البته زوباله های کوچه ها مشکلی نیست چون در روی زمین است. کریم ورحیم وبرای جمع کردن جداکردن آنها هیچ مشکلی ندارند، اما مشکل از جای شروع میشود که آنها باید سطل های بزرگ زوباله که شهرداری به تازگی در کنار خیابانها گذاشته است، بگردند، وچیز های از داخل آنها بردارند. ارتفاع این سطل ها برای قد آنها خیلی بلند است، به همین علت آنها مجبور هستند برای جمع کردن ودر آوردن اشیای به درد بخور از داخل این سطل ها، دونفر شان بشودند یک نفر.!
کریم ورحیم زمانیکه به یک سطل زوباله بزرگ میرسند، گاهی همزمان وگاهی هم قبل از آنها چند نفر دیگر مشغول جمع آوری ودر آوردن اشغال های به درد بخور از داخل سطل زوباله است. به همین خاطر کریم مجبور است در چنین مواقعی رحیم را روی دوش خود گرفته وپا های اورا محکم نگهدارد، ورحیم هم تا میتواند خود را به داخل سطل زوباله فروبرده وآشغال های به درد بخور مانند کارتن وپلاستیک وچیز های دیگر را از داخل آن جداکرده به طرف بیرون بیندازد، در غیر این صورت آنها اگر تا صبح هم درکوچه وخیابان بگردند چیزی به دردبخوری عاید شان نخواهد شد.
از زمانیکه شهرداری این سطل های زوباله را کار گذاشته مردم هم سعی میکنند چیز های به دردبخور خود را به داخل آنها بیندازند. این کار آنها دوعلت دارد اول اینکه سعی میکنند خود را متمدن وبافرهنگ نشان دهند. دوم اینکه هر زمان که اشغال خوب ومناسب داشتند آنرا می آورند ودر داخل آن می اندازند وبعد هم کف هردو دست خود را به هم میزنند ودور بری خود را نگاه میکنند. این یعنی اینکه ماهم آشغال داریم. و آشغال های دیگری، مانند پس مانده غذای خود را اصلا از منزل خارج نمیشوند ولای درب منز را باز نموده به طرف کوچه پرتاب میکنند.
دوشب قبل کریم مریض شده، وتشخیص دکترهم این است که آنفولانزای خوکی(که اسم جدیدش نوع آ )است، گرفته وباید استراحت مطلق داشته باشد.به همین علت رحیم مجبوراست چند شبی تنهاکارکند.
سردی هوا از یک طرف وسنگینی چهار چرخ ازطرف دیگر، وضعیت را برای بدن نحیف رحیم، وخیم کرده وخلق اوتنگ شده است. با خود میگوید:
چقدر این چهار چرخ سنگین بوده. بیچاره کریم چطوری هر شب این چهار چرخ را ساعت ها هول میدهد وهیچ وقت هم کمک نمیخواهد. یادم باشد از این به بعد حتما" کمکش کنم.
رحیم با هر زحمتی هست چند کوچه وخیابان را دور میزند، چیزی به دردبخوری گیرش نمی اید. به هرسطل زوباله بزرگ که میرسد، میبیند که دیگر همکار هایش چطوری آشغالهای به درد بخور را از داخل آن بیرون می آورد ودر داخل کیسه های خود می اندازد. رحیم میخواهد نزدیک برود اما یاد حرف کریم می افتد که گفته بود:
رحیم جان اوش کن ده سطلای کلان نزدیک نشوی، خطر ناک است.
رحیم به راهش ادامه میدهد ساعتی هم در کوچه وخیابان دور میزند. درب هر پلاستیک زوباله را باز میکند ودوباره مبینند. همیشه از این کار متنفر بوده چون تا درب کیسه های پلاستیک باز نکنی نمیشود فهمید داخل ان چیست، وزمانیکه باز میکنی چیز های داخل ان میبینی که حالت را بهم میزند. از غذای های شب مانده گرفته تا مای بی بی پر مدفوع، پنبه های خونی وبد بوی وپقّانی روغنی و لاشه سوسک وموش و... .
رحیم به شدت احساس سرما میکند. حس میکند انگشتانش در اختیار او نیست. به ناچار تصمیم میگیرد به منزل برگردد، اما کیسه همچنان خالی است واو نتوانسته چیزی جمع کند. باخود میگوید اگر خانه بروم حتما" به من میخندند، ومیگویند: رحیم بی عرضه است چیزی نتوانسته جمع کند. یاد حرف مادرش می افتد که گفته بود:
رحیم نان تیار میخوایه. ومتعاقب ان خنده خواهرانش... .!
رحیم از تمام زورش استفاده میکند تا چهار چرخ را هول دهد وزدتر به خانه برسد، واز شر این سرمای بی رحم خلاص شود.
بین راه چشمش به یکی از همان سطل های بزرگ زوباله می افتد. از اینکه دور سطل زوباله خلوت است تعجب میکند. باخود میگوید: حتما" تاحالا خالی کرده اند، ولی بگذار نگاهی بیندازم. نزدیک میرود. هر کاری میکند قدش نمیرسد تاببیند داخل سطل زوباله چیست. کله خود را بالا میبرد وسر دوانگشت پایش می ایستد. اما فایده ندارد نمیتواند داخل سطل زوباله را نگاه کند. لگدی محکمی به سطل زوباله میزند وزیر زبان به شهردار فهش میدهد، که چرا این سطل هارا گذاشته وکار اورا سخت کرده.
رحیم نگاهی به کیسه وچهار چرخ خود می اندازد ونگاهی هم به سطل زوباله. میخواهد قید سطل زوباله بزند وبرود اما کیسه اش خالی است. ناگهان فکری به سرش میزند. چهار چرخ خود نزدیک سطل زوباله می آورد. وروی میله های کنار آن می ایستد. چهره اش باز میشود. از خوش حالی میخواهد فریاد بزند اما از ترس اینکه دیگر همکارانش خبر شود سکوت میکند. بلی: داخل سطل دست نخورده است.
یاد حرف کریم می افتد که در چنین مواقعی میگفت:
رحیم جان، برار قند نا امید نباش، جویند یابنده است.
رحیم سعی میکند تا محتویات داخل سطل زوباله را خوب نگاه کند. اما دست او نمیرسد. ازطرفی هم میترسد که نکند داخل سطل بیفتد وابرو ریزی شود. چون در این موقع از شب جز همکاران خودش در جند کوچه آن طرف تر کسی دیگر نیست که کمک کند. از آنها هم اگر کمک بخواهد مطمئنا" تا آخر عمر به او خواهند خندید. به هین خاطر سعی میکند کارش را بدون سر وصدا انجام دهد.
رحیم کمی با اشغالهای داخل سطل ور میرود. چند تا بطری پلاستیکی ومقدار کارتن هم جدا میکند.
رحیم در زیر اشغالها ودر ته سطل عکس مهتاب را میبیند. کمی دقت میکند تصویری شبیه خودش را هم میبیند، اما تصویر واضح نیست وکمی تار است. رحیم دست خود دراز میکند تا تصویر را لمس کند اما دستش نمیرسد، به سر انگشتان پا هایش فشار می اورد تاکمی قدش بلند تر شود وهمزمان دست خودرا هم دراز میکند تا تصویر را بگیرد. چهار چرخ تکانی میخورد، ورحیم احساس میکند به سمت اسمان پرواز میکند وبه مهتاب نزدیک ونزدیک ترمیشود. رحیم یاد شب های گرم تیر ماه می افتد، زمانیکه کولردستی انها خراب شده بود واو وکریم برای فرا از گرمای شب های تابستان به پشت بام خانه رفته وخوابیده بودند. در ان شب رحیم با کریم در باره مهتاب که نور کم رنگ خود را تقدیم زمین کرده بود خیلی صحبت کرده بودند، ورحیم به کریم گفته بود که خیلی آرزو دارد روزی بتواند به مهتاب سفرکند. وحالا فکر میکرد که دارد آرزو یش بر آورده میشود. رحیم ارام ارام به طرف اسمان میرود وبه مهتاب نزدیک ونزدیک تر میشود. از اینکه میتواند مهتاب را به دست بگیرد ولمس کند خوشحال میشود. نزدیک که می رسد میخواهد مهتاب را بگیرد، اما مهتاب دو تیکه میشود. نیمی تاریک ونیمی روشن، وبعد هم احساس سوزش در صورت وگرما در قسمت بالای سر.
لحظه ای بعد رحیم است و
ناله های کودکانه در دل شب .!