دلم میخواهد مثل کبک سرم را بکنم زیر برف وهیچ چیز را نبینم! اما نمیشود! نمیتوانم، چرا؟ چون من یک انسانم، عقل دارم، حس دارم، شعور دارم میفهمم ومیبینم.
من یک افغانی هستم. دارای پیشینه کهن. وریشه ای بلند در خاک، در سرزمینی بنام افغانستان. آنجا قلب آسیا است. با مردمان که روزگار با آنها بد کرده وچرخ گردون با آنها نساخته وخدای که دیگر هوای آنها را ندارد وآنهارا نمیبیند.!
در صفحات اخبار روزانه لحظه نیست که چشم تان به حوادث تلخی از زندگی نیکبت بار مهاجرین افغانی در گوشه گوشه این جهان پهناور نیفتد. از کابل تا ناکجا آباد هرجا که باشد غم هجرت وغربت ومهاجرین افغانی به چشم میخورد.
دیشب نهایت حقارت را دیدم ، صدای شکستن غرور یک ملت را شنیدم. اوج بدبختی را حس کردم.
دوشنبه۳۰فروردین ۱۳۸۹ اخبار شبانگاهی شبکه سوم ایران ساعت ۲۲ . خبر که بیشتر حالت طنز را داشت تا خبر، درنگاه اول یک موضوع خنده داری به نظر میرسید. تعداد ۱۶ نفر مهاجر افغانی را از داخل دو دستگاه خودروی سواری بیرون آوردند! ودر سینه دیوار به صف کردند. آنهم با نشان دادن دور تند وسرعت زیاد که مخصوص فیلم های کمدی دهه۴۰و۵۰ میلادی میباشد .
این مهاجرین قرار بوده که مسیر ۱۰۳۵ کیلومتری کرمان تا تهران را با این دوخودروی سواری که داخل هرکدام ۸نفر جا سازی شده بود طی کنند تا در تهران لقمه نانی گیرش بیاید.
حال روزانه چند دستگاه خودرو بدون گیر افتادن در چنگ پلیس با چنین وضعیتی خودش را به تهران میرساند، سئوالی است بی پاسخ ، اما انچه واضیح وروشن است این است که: این نه اولین خواهد وبد ونه آخرین.
* * *
آیا اگر در افغانستان لقمه نانی گیر بیاید، باز هم جوانان ما چنین تحقیر هارا به جان میخرند؟
وآیا اگر یک گوسفند زنده را ۱۰۳۵ کیلو متر در صندوق عقب ماشین بگذارند، در پایان مسیر از او چیزی باقی میماند؟
آیا ما لیاقت لقمه نانی را در کشور خود نداریم؟
براستی خداوند مارا فراموش کرده است؟
تو پاسخ بگوی دوست رنج کشیده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر