درباره من

عکس من
تهران, Iran
با سلام؛ این وبلاگ برای آرشیو نوشته هایم است. به عبارت یک بک آب به حساب می اید.بنا براین خیلی دیر به اینجا سر میزنم در صورت که با نویسنده کار ضروری دارید، لطفا" به این http://hydari44.blogfa.com/ وبلاگ بیاید و یابا این ایمیل تماس بگیرد hydarie@yahoo.comبا تشکر

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

شرح حالی از هجرت وغربت(قسمت دوم) زهراکوچولوی مهاجر

شرح حالی از هجرت وغربت(قسمت دوم) زهراکوچولوی مهاجر
در این روز ها یکی از مشغولیات ذهنی، فکری وبدنی والدین مهاجرین افغانستانی ثبت نام جگرگوشه هایشان درمدارس دولتی ایران میباشد. از مساله مالی که بگذریم،  یافتن یک محل مناسب ومدرسه خوب برای فرزندان مهاجر یکی از آروزهای است که هیچ وقت برای یک مهاجر افغانستانی مقیم ایران برآورده نشده است ونخواهد شد.!
من نمیدانم که یک مدیرمدرسه در مدارس ایران تاچه حد اختیار دارد که یک دانش اموز را به خواست وسلیقه ای شخصی خود برای ثبت نام قبول ویا رد کند، ویا در کجای فانون مدنی ایران نوشته شده است که اولویت ثبت نام در مدارس ایران اول به خود ایرانی ها وبعداگر جایی باقی ماند برای خارجی های(افاغنه) میباشد.! اما در تمام این سالها که مهاجرین در ایران حضوردارند هنگام مراجعه به مدارس برای ثبت نام فرزندانشان، گوش شان با یک جمله خیلی آشنا میباشد(فعلابرای افاغنه جا نداریم).!!!
زهرا کوچولوی مهاجر
درپائیز سال گذشته ودر هنگام ثبت نام مهاجرین افغانستانی مقیم ایران،در مدارس دولتی ایران، یک طرحی توسط دولت ایران به اجرا درآمد که خیلی قابل تقدیر بود. درآن طرح ثبت نام وقبول فرزندان مهاجرین که به اصطلاح غیر قانونی وبدون مدرک بود با شرایط خاصی پذیرفته شد که خیلی از فرزندان مهاجر توانستند در سرکلاس مدرسه دولتی بنشینند ودرس بخوانند. یکی از شرایط ها این بود که یکی از مهاجرین که کارت اقامت دارند باید به عنوان معرف ویا بهتر بگویم ضامن توسط والدین بدون مدرک به مدرسه معرفی میشد.
در همسایگی ما یک زن وشوهری مهاجر هزاره زندگی میکرد که نامش سفرمحمد بود. در یکی از چنین شب های در سال گذشته زنگ درب خانه مابه صدا در آمد طبق معمول روح الله(پسرم) رفت تا درب حیات راباز کند به محض باز شدن درب حیات صدای آقا سفر ودختر کوچولوی شان زهرا خانم به گوشم رسید. خیلی تعجب کردیم. چونکه اصلا سابقه نداشت وما هم در حد یک سلام وعلیک بیشتر آشنایی وارتباط نداشتیم.
اقا سفر با همسر ودختر خانمش زهرا کوچولو باهم به منزل ما آمده بودند وما اصلا نمیدانستیم که برای چه آمده اند.
خلاصه بعد از صرف چایی، کم کم سفره دل آقا سفرباز شد وخود را بیشتر معرفی کرد. او گفت: ازمزارشریف است. در ماه جوزا سال ۱۳۷۶پس از قتل عام مردم بی گناه هزاره در مزارشریف به دست طالبان، به هزار زحمت توانسته جان خود راسالم به در ببرد. اول به تاجکستان وبعد هم به ایران آمده و ومدت چند سال در ایران زندگی کرده است.
اوگفت: از زندگی در ایران خوشش نمی آید وهیچ وقت احساس راحتی نداشته وندارد. اگرچه در این مدت با هیچ ایرانی دچار مشکل نشده است ودر هرجا که کارکرده هم همکارهایش ازاو راضی بوده خود او هم خاطره ای بدی از هیچ کس ندارد ولی هیچ وقت نتوانسته راحت باشد به همین خاطر به مدت زیاد نتوانسته در ایران بماند مرتب در رفت امد بین افغانستان وایران بوده. چند بار در طرح های شنا سایی مختلیف مهاجرین شرکت کرده ولی هر بار به افغانستان عزیمت نموده ومدرکش باطل شده است . در یکی ازهمین رفت آمد ها با دختر عمویش ازدواج کرده وصاحب یک دختر بنام زهرا شده اند.
او گفت: بعد از تولد زهرا دیگر از روی مجبوریت در ایران ماندگار شدم وحالا زهرا ۶ ساله است وباید به مدرسه برود. ودر ایران فامیلی که کارت اقامت داشته باشند ندارم به همین علت امشب مزاحم شما… .!
با اطلا عاتی که از کل قضیه مهاجرین داشتم متوجه شدم منظور آقا سفر چیست.
فردای آن روز زهرا کوچولو توانست ثبت نام نموده وبه مدرسه برود. در تمام مدت زمان که با هم همسایه بودیم هر زمان که میدیدم با علاقه ای خاص وذوق وشوق فراوان سلام میکرد که چشمان بادامی اش بادامی تر میشد! کمی آنطرف دوباره نگاه میکرد ومخندید ومیرفت.
یک سال بعد:
چند شب پیش بر حسب اتفاق آقا سفر وزهرا کوچولو را در خیابان دیدم. مدت ۴ماه بود که از آنها خبر نداشتم از وقتیکه آنها در محل دیگری( چند کوچه آن طرف تر) خانه اجاره کرده اند، ما همدیگررا نتوانستیم بینیم، به همین علت از اوضاع آنها هیچ خبری نداشتم. هنگام که من وآقا سفر احوال پرسی میکردیم، زهرا کوچولو سرش پائین بود وهیچ نمیگفت. سلام کردم وگفتم زهرا جان! دختر خوب چطوری؟ دیگه خانه ای ما نمیایی! احسان دلش برایت تنگ شده. عید فطر منتظر بودیم… دیدم زهرا جوابم را نمیدهد! کمی تعجب کردم. از پدرش پرسیدم: آقا سفر چه شده؟ زهرا خانم چرا ناراحت است؟ نکند اتفاقی افتاده؟ خیر باشد انشا الله.
آقا سفر گفت: مساله ای مهمی نیست. چند روز است که هی به این مدرسه وآن مدرسه میرویم. تقریبا تمام مدرسه های شهر را رفتیم میگویند برای افاغنه جا نداریم. زهرا خانم میگوید اینا همش بهانه است. تقصیر بابای احسان است که امسال ضامن من نشده است.
هیچ نتوانستم بگویم ! و از آنها خدا حافظی کردم.
دو روز است که از خودم شرمنده هستم وعزاب وجدان رهایم نمیکند! که چرا نمیتوانم آن نگاه مهربانانه وچشمان پر ازذوق و شوق بادامی را دوباره به وجد بیاورم ودل زهرا کوچولوی مهاجررا شاد کنم.
شرح حالی از هجرت وغربت(قسمت اول)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر