به دنبال دیو های پشت کوه قاف!
در فیلم سینمایی حیران ساخته شاليزه عارفپور گارگردان جوان ایرانی که در سال ۱۳۸۷ ساخته شد، درابتدایی فیلم ماهی، همسر حیران(جوان مهاجر افغانستانی) زمانیکه در اردوگاهی به دنبال شوهرش میگردد دیالوگی را با خود زمزمه میکند ومیگوید: من در کجای این مردم قرار دارم(منظورش مهاجرین داخل اردوگاه که در حال انتظار اخراج از ایران میباشند است). بهار سال ۱۳۹۰ دقیقا ۲۲ سال است که در عالم هجرت وغربت زندگی میکنم وهفته بعد تولد دوسالگی وبلاگم میباشد.
حال بعد از این همه سال زندگی در هجرت ودوسال نوشتن بدون وقفه در فضای مجازی، جای بنام وبلاگ حالا از خودم میپرسم: حقیقتا" من در کجای این مردم مهاجرقراردارم اول،وسط ویا آخر؟!
در این دوسال هرچه در توان داشتم در طبق اخلاص گذاشتم ونویشتم ودر وبلاگ گذاشتم.
مطالب وبلاگم جنبه انتقادی دارد ودر این مدت از هرکسی واز هرچیزی نوشتم سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مهاجرت. سعی کردم با خودم رو راست باشم وهیچ وقت خودم را سانسور نکنم مگر در موارد که احساس خطر کردم ومجبور شدم و از نوشتن وپرداختن به برخی موارد صرف نظر کنم که به نظرم با وضعیتی که دارم منطقی باشد.
وبلاگم در دسته قرار میگیرد که حاوی بازگو کننده وقایع که دور برم میگذرد هست وچیزی نو که به دانش خوانندگان بیفزاید وجود ندارد.
بار ها در این وبلاگ ویا به طور خصوصی خدمت دوستان عرض کرده ام که تمام توانم را شما در این وبلاگ میتوانید ببینید من همینم! کسیکه آرزو دارد مطلبی که نشر میکند از نظر نوشتاری غلط نباشد وجملات صحیح بدون اشتباه نشرشود حکایت من ونویسنده های واقعی حکایت کفش نقره ای وپای چوبی است.
اگر خواننده وبلاگم باشید حتما میدانید که گاه گداری با نوشتن مطالب این چنینی سعی میکنم حداقل به خودم بگویم وتلنگری بزنم که کی هستم.
در این دوسال هر زمان که به طور جدی در باره موضوعی نوشتم سریعا" توسط خوانندگانم به انتقاد گرفته شدم وسعی کردم به تک تک جملات شان توجه کنم ومد نظر داشته باشم. در باره مهاجرت واوضاع خراب شان هرچه بنویسیم به نظر بی فایده ومانند کوبیدن آب در هاون میباشد وهرچه مینویسم ونه تمامی دارد ونه سود ومخاطب اصلی ام نه میخواند ونه میشنود ویا شاید اهمیتی نمیدهد.
سال گذشته در باره مسایل تهاجم کوچیها ومشکلات داخل کشور نوشتم که دوستی شدیدا" انتقادکرد که شما از چیزی که خبر نداری چرا مینویسی ودر باره وضعیتی مهاجرین مقیم ایران نوشتم دوستی دیگری انتقاد کرد ه گفت چرا ابروی مارا میبری!
در تازه ترین اتفاق که برایم افتاده این است که بعد از نوشتن مطلبی به عنوان یک جفت قناری درتلویزیون ایران در وبسایت غرجستان باز هم سیل انتقادات سرازیر شد.
چیزی که خیلی جالبه این است که دوستان میگویند شما قبل از نوشتن باید تحقیق کنید به عنوان مثال دکتر شریعتی برای هزاره ها یک گنج است ونمعتی دست نیافتنی بنا براین نباید علیه او چیزی نوشت ویا برادر عزیز ما ملیک شفیعی مردی بزرگی است و مستند ساز است زحمت زیاد برای جامعه هزاره کشیده واز چند کشورجایزه گرفته او هم از خودما است.
حقیقتا نمیدانم چه کنم؟ از کی بنویسم؟ از چه بنویسم؟ یکی داخلی است ومن مهاجرم نباید در باره آنها بنویسم! دیگری مهاجر است ودل نازوک ممکنه در غربت دلش بشکند. آن یکی هم هزاره است دکتر است مهندس است از خودما است نباید چیزی در باره اش نوشت.
نتیجه اخلاقی این قضیه این میشود که مرگ خوب است! ولی برای همسایه.
فکر میکنم از این به بعد برای سوژه های انتقادی باید دنبال دیو های پشت کوه قاف بیگردم، همان های که مادرم در شب های سرد وطولانی زمستان هزاره جات در نقل افسانه هایش تعریف میکرد چونکه آنها غریبه تر از آنی هست که کسی هوای شان را داشته باشد.
حال بعد از این همه سال زندگی در هجرت ودوسال نوشتن بدون وقفه در فضای مجازی، جای بنام وبلاگ حالا از خودم میپرسم: حقیقتا" من در کجای این مردم مهاجرقراردارم اول،وسط ویا آخر؟!
در این دوسال هرچه در توان داشتم در طبق اخلاص گذاشتم ونویشتم ودر وبلاگ گذاشتم.
مطالب وبلاگم جنبه انتقادی دارد ودر این مدت از هرکسی واز هرچیزی نوشتم سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مهاجرت. سعی کردم با خودم رو راست باشم وهیچ وقت خودم را سانسور نکنم مگر در موارد که احساس خطر کردم ومجبور شدم و از نوشتن وپرداختن به برخی موارد صرف نظر کنم که به نظرم با وضعیتی که دارم منطقی باشد.
وبلاگم در دسته قرار میگیرد که حاوی بازگو کننده وقایع که دور برم میگذرد هست وچیزی نو که به دانش خوانندگان بیفزاید وجود ندارد.
بار ها در این وبلاگ ویا به طور خصوصی خدمت دوستان عرض کرده ام که تمام توانم را شما در این وبلاگ میتوانید ببینید من همینم! کسیکه آرزو دارد مطلبی که نشر میکند از نظر نوشتاری غلط نباشد وجملات صحیح بدون اشتباه نشرشود حکایت من ونویسنده های واقعی حکایت کفش نقره ای وپای چوبی است.
اگر خواننده وبلاگم باشید حتما میدانید که گاه گداری با نوشتن مطالب این چنینی سعی میکنم حداقل به خودم بگویم وتلنگری بزنم که کی هستم.
در این دوسال هر زمان که به طور جدی در باره موضوعی نوشتم سریعا" توسط خوانندگانم به انتقاد گرفته شدم وسعی کردم به تک تک جملات شان توجه کنم ومد نظر داشته باشم. در باره مهاجرت واوضاع خراب شان هرچه بنویسیم به نظر بی فایده ومانند کوبیدن آب در هاون میباشد وهرچه مینویسم ونه تمامی دارد ونه سود ومخاطب اصلی ام نه میخواند ونه میشنود ویا شاید اهمیتی نمیدهد.
سال گذشته در باره مسایل تهاجم کوچیها ومشکلات داخل کشور نوشتم که دوستی شدیدا" انتقادکرد که شما از چیزی که خبر نداری چرا مینویسی ودر باره وضعیتی مهاجرین مقیم ایران نوشتم دوستی دیگری انتقاد کرد ه گفت چرا ابروی مارا میبری!
در تازه ترین اتفاق که برایم افتاده این است که بعد از نوشتن مطلبی به عنوان یک جفت قناری درتلویزیون ایران در وبسایت غرجستان باز هم سیل انتقادات سرازیر شد.
چیزی که خیلی جالبه این است که دوستان میگویند شما قبل از نوشتن باید تحقیق کنید به عنوان مثال دکتر شریعتی برای هزاره ها یک گنج است ونمعتی دست نیافتنی بنا براین نباید علیه او چیزی نوشت ویا برادر عزیز ما ملیک شفیعی مردی بزرگی است و مستند ساز است زحمت زیاد برای جامعه هزاره کشیده واز چند کشورجایزه گرفته او هم از خودما است.
حقیقتا نمیدانم چه کنم؟ از کی بنویسم؟ از چه بنویسم؟ یکی داخلی است ومن مهاجرم نباید در باره آنها بنویسم! دیگری مهاجر است ودل نازوک ممکنه در غربت دلش بشکند. آن یکی هم هزاره است دکتر است مهندس است از خودما است نباید چیزی در باره اش نوشت.
نتیجه اخلاقی این قضیه این میشود که مرگ خوب است! ولی برای همسایه.
فکر میکنم از این به بعد برای سوژه های انتقادی باید دنبال دیو های پشت کوه قاف بیگردم، همان های که مادرم در شب های سرد وطولانی زمستان هزاره جات در نقل افسانه هایش تعریف میکرد چونکه آنها غریبه تر از آنی هست که کسی هوای شان را داشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر