۳ هزار افغانی در انتظار اعدام! نه ۳۰۰ نفر اعدام شدند! نه ۴۵ نفر اعدام شدند! نه۹ نفر اعدام شدند! نه ۶ نه ۳ نفر! اخر سر هم نفهمیدیم بلاخره چند نفر بودند؟ کیا بودند؟ درکجا بودند؟ چند ساله بودند؟ زن بودند؟ بچه بودند؟ پیر بودند؟ جوان بودند؟ والی آخر... .!
نوشته بالا در هفته گذشته شب وروز جلوی چشمانم بود وهنوز هم است. حالم را به هم میزند میخواهم بالا بیارم استفراغ کنم هرچی که در این چند روز خواندم ودیدم اما نمیشود.! مثل تخم مرغ سفت سر دلم مانده ومعده ام کار نمیکند! شربت معده خوردم، اما فایده ندارد! دوای دردم فریاد است! میخواهم فریاد بزنم، هوار بکشم، به هیچ کسی مربوط نیست! هرکی صدای فریاد! راشنید، فرض کنند دیوانه ای در دل شب به جستجوی عقل میگردد! وکوری از تاریکی شب مینالد! عاقلی که نمیداند دل خوش سیر چند است؟ وتشنه ای که از آب دریا سیر نمیشود! وغمگینی که دائم میخندد! وشاداب که همیشه اشک در چشم دارد! وبد بختی که معنی آواره را نمیداند! وخوش بختی که همیشه لبش را به دندان میگزد! این منم که معنی وطن را نمیدانم!
در این عالم خماری ونعشه گی، در غربت هپروت عقل ودانایی، در بین روشنی وتاریکی، با معده ای خالی از نان راستی، ومعلق در زمین وهوا، چه خوش باشد دل شیدایی من! از غم تنهایی ودوری، از عاقلان ،پختگان، ادیبان درویش سفت، صاحبان عقل وخرد، حکیمان خوش بخت، پادشا هان مست مست! من هستم ودیوانگی،در این عالم خماری ونعشه گی مینویسم گور پدر همگی! گورپدر من که مینویسم، تو که میخوانی، او که نمیخواند! عاقل مباش که غم دیگران خوری* دیوانه باش که همیشه بخندی! دیوانه ام! دنیا مال من است،عشق مال من است، در هپروت دیوانگی مینویسم از غربت وتنهایی، از هجرت تمام نشدنی، دربهار پائیزی، نمیدانم تو میخوانی؟ گور پدرت! یک روزمنم عاقل بودم! دوری وطن دیوانه ام کرد! آنوقت که عاقل بودم هی برایت مینویشتم تا توبخوانی وهمدردم شوی! نمیدانم تو میخواندی یانه؟! اما میگفتی میخوانی! دروغ گو! اگه راست گفتی پس چرا مثل من دیوانه نشدی؟! در عالم دیوانگی همچنان مینویسم از جدایی،دوری، بی عقلی! گور پدرت! نه برای تو بلکه دل دیونه ام ای یار جانی.
نوشته بالا در هفته گذشته شب وروز جلوی چشمانم بود وهنوز هم است. حالم را به هم میزند میخواهم بالا بیارم استفراغ کنم هرچی که در این چند روز خواندم ودیدم اما نمیشود.! مثل تخم مرغ سفت سر دلم مانده ومعده ام کار نمیکند! شربت معده خوردم، اما فایده ندارد! دوای دردم فریاد است! میخواهم فریاد بزنم، هوار بکشم، به هیچ کسی مربوط نیست! هرکی صدای فریاد! راشنید، فرض کنند دیوانه ای در دل شب به جستجوی عقل میگردد! وکوری از تاریکی شب مینالد! عاقلی که نمیداند دل خوش سیر چند است؟ وتشنه ای که از آب دریا سیر نمیشود! وغمگینی که دائم میخندد! وشاداب که همیشه اشک در چشم دارد! وبد بختی که معنی آواره را نمیداند! وخوش بختی که همیشه لبش را به دندان میگزد! این منم که معنی وطن را نمیدانم!
در این عالم خماری ونعشه گی، در غربت هپروت عقل ودانایی، در بین روشنی وتاریکی، با معده ای خالی از نان راستی، ومعلق در زمین وهوا، چه خوش باشد دل شیدایی من! از غم تنهایی ودوری، از عاقلان ،پختگان، ادیبان درویش سفت، صاحبان عقل وخرد، حکیمان خوش بخت، پادشا هان مست مست! من هستم ودیوانگی،در این عالم خماری ونعشه گی مینویسم گور پدر همگی! گورپدر من که مینویسم، تو که میخوانی، او که نمیخواند! عاقل مباش که غم دیگران خوری* دیوانه باش که همیشه بخندی! دیوانه ام! دنیا مال من است،عشق مال من است، در هپروت دیوانگی مینویسم از غربت وتنهایی، از هجرت تمام نشدنی، دربهار پائیزی، نمیدانم تو میخوانی؟ گور پدرت! یک روزمنم عاقل بودم! دوری وطن دیوانه ام کرد! آنوقت که عاقل بودم هی برایت مینویشتم تا توبخوانی وهمدردم شوی! نمیدانم تو میخواندی یانه؟! اما میگفتی میخوانی! دروغ گو! اگه راست گفتی پس چرا مثل من دیوانه نشدی؟! در عالم دیوانگی همچنان مینویسم از جدایی،دوری، بی عقلی! گور پدرت! نه برای تو بلکه دل دیونه ام ای یار جانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر