بیان یک احساس خوب
شما در کجای این دهکده ای نسبتا" بزرگ زندگی میکنید؟ محیط زندگی شما چگونه است؟ آیا چیزی از زندگی وهویت نسل قبل تان را به یاد دارید؟ آیا به آنها افتخار میکنید ویا گریزان هستید؟ آیا کسی را میشناسید که از معرفی پدر ومادر و بستگانشان به دوستان وهمسایه گان جدید شان خجالت بکشند؟!!! وآیا تا کنون پیش آمده که دیگران به خاطر بستگان تان مسخره تان کنند! ویا دلشان به حالتان بسوزد که چرا این افراد از نسل شما واز قوم شما ویا از بستگان شما است.!
نمیدانم پاسخ تان چیست؟! اما برای خود من که در ایران زندگی کردم ومیکنم بسیار موارد فراوان وجود داشته ودارد.!
یک نمونه اش را با هم میخوانیم
خردادماه (جوزا) ۱۳۷۱بود ومن جوانکی بودم تر وتمیز ولاغر اندام. تازه در یک مغازه ای عکاسی مشغول کارشده بودم وبا دونفر از دوستان هم سن وسالم که ایرانی بود همکار بودم. وضعیت ظاهری من بد نبود هم سرحال بودم هم نسبت به دیگر هموطنانم شغل مناسب تری را انتخاب کرده بودم وخوب تر از همه یک کار خوب در مرکز شهر محل زندگی ام پیدا کرده بودم واین برای خیلی از ایرانی ها باعث تعجب شده بود چونکه طبق قانون نا نوشته ای در ایران کار کردن مهاجرین افغانی در چنین جا های با عث تعجب است.!
در جای که این حقیر کار میکردم (ومیکنم) مهاجرین افغانی زیاد مراجعه میکردند واز زمانیکه من در اینجا آمدم این مراجعات بیشتر هم شده است.
در آنروز ها ودر زمان مراجعه هموطنانم مخصوصا" پیر زنان وپیرمردان آفتاب خورده وصورت های چروکیده ودستان پینه بسته به محل کارم، متوجه نگاهی سنگین یکی از همکارانم میشدم! یک نگاهی به من ویک نگاهی هم به آن مردمان زحمت کش هموطنم می انداخت! این کار چند هفته ای ادامه داشت تا اینکه یکروز حوصله ام سر رفت ورگ هزارگی ام گل کرد! با عصبانیتی که معلوم نبود چقدر بود رفتم وروبروی آن دوستم ایستادم وبا صدای بلند ومحکم گفتم: ببین دوست عزیز! من معنی نگاه های تورا خوب میفهمم ودرک میکنم،ومیدانم منظورت از این نگاه ها چیست! حال خوب توجه کن! به سرو وضع من نگاه نکن به موهای تمیز وسشوار کشیده ام، به صورت هفت تیغ شده ام، به بوی ادکلن فرانسوی ام، به لباس سفید واتو شده ام، به کفش های واکس زده ام، به کیف سامسونتم نگاه نکن! من از همین نسلی هستم که هر رزو صد ها نفر شان به این مکان مراجعه میکنند، من از دیدن این مردان وزنان خجالت نمی کشم بلکه به قد خمیده شان ودستان پینه بسته شان وقلب بدون ریا شان افتخار میکنم، این مردان وزنان که اینجا می آیند وبا آمدن شان نگاه معنی دار تو هم شروع میشود! بدان که اینها آینه ای تمام نمای پدر ومادر خودم هستند. من از نسل همین مردان زحمتکش وزنان قد خمیده هستم. من با این دستان زبر نوازش شدم،محبت دیدم،ادب یاد گرفتم وتربیت شدم. من از زحمت این دستان زبر نان خوردم،رشد کردم،قد کشیدم وبه جوانی رسیدم. من این دستهای زبر،صورت های چروکیده،قد های خمیده،رنگ وروی آفتاب خورده را میشنانسم وحس میکنم. من درد آنهارا میدانم رنج شان میفهمم با خوشحالی آنها خوشحالم با غمگینی انها غمگینم. با دیدن این زنان ومردان یاد وخاطره ای پدر ومادر پیرم برایم زنده میشود من هر وقت انهارا میبینم زنده میشوم وانرژی مثبت میگیرم. من با اینها عشق میورزم وبه انسانیت، صفا، صمیمیت، پاکی،محبت،دوستی، وبزرگواری آنها ایمان دارم وعبادت میکنم.
بلی دوستان!
این خاطره ای واقعی بود از قسمتی از زندگی در غربت، در جای که شناختی از من ندارند،مرا نمیفمند درکم نمیکنند! آن دوست ایرانی من هنگامی که چشمش به آن پیر زنان وپیر مردان قد خمیده وزحمت کش می افتاد با نگاه خودش میگفت: خب حالا حیدری با این تیپ که برای خودش درست کرده حتما"خودش را بالا تر از آنها میبیند وبا آنها حرف نمیزند! این درحالی بود که من با عملم بار ها ثابت کرده بودم که من خاک پای همین مردان وزنانی هستم که با قد خمیده وبدن نحیف برای انجام کاری به من مراجعه میکردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر